تاریخ: ۲۸ دی ۱۴۰۰ ، ساعت ۰۱:۲۱
بازدید: ۲۲۶
کد خبر: ۲۴۵۷۸۴
سرویس خبر : معادن و مواد معدنی

گزارش ناصرالدین‌شاه از معادن زغال سنگ بلژیک

‌می‌متالز - صبح از خواب برخاستم، احوالم خوب نبود، کسل بودم، زبانم بار داشت، پیچش داشتم مثل آدم‌های منگ و گیج بودم.

به گزارش می‌متالز، تخم چشمم درد می‌کرد. تب نداشتم، اما نبضم تند می‌زد و بیخود عرق می‌کردم. روی هم رفته خیلی بدحال بودم. با این حالت باید برویم به کارخانه. کارخانه سرنگ که در شهر «لی‌یژ» واقع است. این کارخانه‌ای ا‌ست که حاجی محمدحسن و حاجی محمدرحیم اسباب آهن‌آلات و ماشین و راه‌آهن و این‌ها که برای ایران و مازندران لازم دارند از این کارخانه می‌خرند و معامله با این‌ها دارند و رفتن به این کارخانه به اصرار حاجی‌ها و پادشاه بلژیک و اهالی بلژیک تماما است که همه می‌گویند باید به این کارخانه برویم. خود پادشاه هم می‌آید و باید در سوسیته همان کارخانه که عمارتی است پهلوی کارخانه با پادشاه بلژیک و رئیس کارخانه و همراهان خودمان و پادشاه ناهار رسمی بخوریم. دو سه روز هم هست که رفتن به آنجا را خبر کرده‌ایم، عذر نمی‌توان خواست. با هر حالتی که هستیم باید برویم، با این حالت کسالت رخت پوشیده در ساعت هشت بعد از نصف شب سوار شده رفتیم به گار [ایستگاه]راه‌آهن.

به ترن نشسته راندیم برای شهر لی‌یژ. اشخاصی که همراه بودند، از این قرارند: امین‌السلطان، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]، مجدالدوله، امین‌خلوت، میرزا محمدخان، میرزا عبدالله‌خان، نظرآقا، ابوالحسن‌خان، احمدخان، اکبرخان، آقا دایی، ناصرالملک، میرزا رضاخان، حاجی محمدحسن، امین‌همایون، آقا عبدالله بودند. راندیم از همان راهی که آن روز آمده بودیم از هفت هشت سوراخ گذشتیم رسیدیم به گار لی‌یژ.

جمعیت زیادی در گار جمع شده بود. پادشاه بلژیک هم با وزرای خودش از قبیل وزیر جنگ، وزیر خارجه، وزیر دربار، وزیر مالیه، در گار ایستاده بودند. راه [ترن]ایستاد پیاده شدیم. با پادشاه دست دادیم و تعارف کردیم و معانقه [روبوسی]شد. پادشاه خیلی از ملاقات ما اظهار مسرت کرد و بعد آمدیم دوباره به همان راه‌آهن و قدری به راه‌آهن رفتیم. بعد رایل [ریل]راه تنگ شد که این ترن‌ها نمی‌رفت و آن راه مخصوص کالسکه‌های کوچک بخار است که به کارخانجات می‌رود و همه جا گردش می‌کند. آنجا از راه پیاده شده واگن بزرگ را بردند. بعد از کالسکه‌های کوچک بخاری آوردند. شکل این کالسکه‌ها مثل تران‌وای [تراموا]است؛ ولی عوض اسب لکوموتیو بخاری دارد که با بخار حرکت می‌کند. من و پادشاه، امین‌السلطان، نظرآقا رفتیم توی یک کالسکه، آدم‌ها و همراهان هم داخل کالسکه دیگر شدند و راندیم.

اول رسیدیم به عمارت بزرگ. باید در اینجا ناهار بخوریم. از جلوی عمارت گذشته و کالسکه‌ها پس و پیش رفته و راندیم برای کارخانجات شهر سرنگ. رسیدیم به سرنگ. شهری است که تمام عملجات این کارخانجات در این شهر سکنی دارند و تمام این شهر به واسطه دود زغال سیاه است و زیر این شهر سرنگ تمام معدن زغال‌سنگ است که زغال تمام این کارخانجات را از زیر همین شهر بیرون می‌آورند و رئیس کارخانه می‌گفت که «حساب کردیم تا هشتاد سال دیگر هم که در این کارخانجات کار کنیم زغال این کارخانجات را خود این شهر می‌دهد.» سنگ آهن هم در زیر این شهر و معادن این شهر هست که آب می‌کنند و کار می‌کنند. از اسپانیُل هم سنگ‌آهن همان‌طور که از معدن بیرون می‌آوردند می‌خرند و همان سنگ را می‌آورند، در این کارخانجات آب می‌کنند. هم خود شهر سنگ آهن دارد و هم از خارج می‌آورند.

خلاصه درب کارخانه پیاده شدیم و یک مدت طولانی با پادشاه و همراهان در این کارخانه‌ها گردش کردیم. بعدا بیرون آمده سوار همین تران‌وای‌های بخاری شدیم و رفتیم به کارخانه دیگر، باز مدتی توی آن کارخانه گردیدیم. این کارخانه‌ها دو جا، پنج جا توی هم دیگر است که باید تمام را گردش کنیم. از اینجا هم باز سوار شده رفتیم کارخانه دیگر.

بعضی جا‌ها هم طوری است که این راه تران‌وای بخاری از توی کارخانجات می‌گذشت که توی کالسکه بودیم چرخ و اسباب‌ها را تماشا می‌کردیم.

بالاخره مدتی مدید با همین تران‌وای‌های بخاری و پیاده توی این کارخانجات گردیدیم و خسته شدیم. این کارخانجات ۹۵۰۰ عمله دارد. ۸هزار نفر از این عملجات روی زمین این کارخانجات کار می‌کنند. ۱۵۰۰نفر در زیر زمین در معادن زغال‌سنگ کار می‌کنند و آنجا در زیر زمین دستگاهی دارند. مثلا به قدر ۱۵۰ اسب برده‌اند در آن زیر کار می‌کنند که این اسب‌ها ۱۰، ۱۵سال آن زیر هستند و رنگ آسمان را نمی‌بینند، عراده دارند. آن زیر که این اسب‌ها را به آن عراده‌ها می‌بندند از این سوراخ به آن سوراخ از این رگ به آن رگ می‌برند و کار می‌کنند. اغلب اسب‌ها هم به واسطه ندیدن هوای روشن کور هستند.

خلاصه بعد از اینکه تمام کارخانه‌ها را گردش کرده خسته شدیم. رئیس کارخانه گفت: برویم بالای این بلندی که چشم‌انداز خوبی است و تمام شهر و کارخانجات پیدا است. با پادشاه و همراهان سربالا که راه‌آهن سربالا می‌رفت راندیم. پیچ‌پیچ راه رفت، بالا رسیدیم به بلندی که چشم‌انداز بسیار متعفن و کثیفی بود. چیزی که دیده می‌شد میل‌های کارخانجات بود؛ مثل جنگل که دود از سر آن‌ها بالا می‌رفت و هوا هم از شدت دود و زغال گرفته بود. در این بلندی هم از بس که زغال سوخته ریخته بودند، متعفن شده بود و نمی‌شد آنجا ماند. گفتم زودتر برویم پایین. برگشته با راه‌آهن بنا کردیم به سرازیر آمدن. قدری که سرازیر آمدیم رسیدیم به کارخانه‌ای که بعضی ماشین‌ها و چاه‌هاست که از آن چاه‌ها عملجات می‌روند پایین و در آن زیر کار می‌کنند و از ماشین دیگر هم آب آن چاه‌ها که زیاد می‌شود، می‌کشند.

داخل کارخانه شدیم، عمارتی است. چاه‌ها هم در زیر سقف واقع است. آمدیم سر چاه‌ها. دو چاه است پهلوی هم که ششصد ذرع گودی آن‌ها است. چاه‌های منظمی است. دور چاه‌ها دست‌انداز‌های آهنی گذارده‌اند که کسی در این چاه‌ها نیفتد. عجب در این بود که رئیس کارخانه مرا تکلیف کرد که از این چاه بروید پایین و آن زیر را تماشا کنید. همین یکی باقی بود که برویم آن زیر، از بس حرف بی‌معنی بود هیچ جواب ندادم! چند نفر از عملجات حاضر شده بودند که بروند پایین. از یک چاه می‌روند و از چاه دیگر عملجات دیگر که آن زیر هستند بالا می‌آیند. عملجات آمدند هر کدام یک چراغی که مخصوص این کار است دستشان بود. این چراغ‌ها شیشه‌های نازک و بعضی چیز‌های تورمانند دارند که هوا داخل فانوس‌ها شده چراغ روشن است خاموش هم نمی‌شود. با چراغ‌ها نشستند جای خودشان و رفتند پایین. این طناب‌ها با چرخ می‌رود به قدر نیم ساعت طول کشید که این طناب‌ها حرکت می‌کرد و این عملجات می‌رفتند پایین. از آن عملجات دیگر بیرون آمدند.

از روزنوشت‌های ناصرالدین‌شاه، جمعه ۷ تیر ۱۲۶۸

منبع: دنیای اقتصاد

عناوین برگزیده