تاریخ: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۹ ، ساعت ۱۱:۵۶
بازدید: ۳۴۳
کد خبر: ۱۰۲۷۳۲
سرویس خبر : معادن و مواد معدنی

دلنوشته‌ای از سوسرا تا بهشت

می متالز - سه سال از انفجار معدن زمستان یورت آزادشهر می‌گذرد و اتفاقات ریز و درشت آن آرام آرام در حال فراموشی است، همه آن مصیبت‌ها انگار به یادها سپرده شده و به تاریخ پیوست بجز داغ مبینا دختر ۱۶ ساله‌ اهل روستای سوسرا که پس از این حادثه دیگر پدر را ندید.
دلنوشته‌ای از سوسرا تا بهشت

به گزارش می متالز، سیزدهم اردیبهشت سال ۹۶ در یکی از تونل‌های معدن "زمستان یورت" در استان گلستان انفجاری رخ داد که بر اثر آن و بسته شدن راه خروجی ۴۳ کارگر مظلومانه جان باختند و فریاد دادخواهی آنان پشت خروارها سنگ خاموش شد.

از مجموع این کارگران، شش نفر اهل روستای کوچک سوسرا بودند، جان باختگانی که داغ ابدی را بر دل اهالی سوسرا نهادند و خانه آب (معادل فارسی کلمه سوسرا) را به غم‌خانه تبدیل کردند.

۳ سال از آن ماجرا گذشته و حرف و حدیث های زیادی در مورد عمل به وعده های مسوولان به گوش می رسد؛ حرف ها آنقدر ضد و نقیض است که چاره ای جز سفر به روستا برایم باقی نمی گذارد.

ظهر یک روز بهاری از آزادشهر راهی سوسرا می شوم تا در گفت و گو با خانواده تعدادی از جانباختگان، از حال و روز آن ها با تهیه گزارش با خبر شوم.

اینجا سوسرا است، روستای کوچکی در دل جنگل های هیرکانی که سه سال قبل داغدار مرگ مردان جوان خود در زمستان یورت شد و چشمان دختران و پسران و پدران و مادران این کارگران برای همیشه در انتظار بازگشت آن ها خیره به در ماند.

پیچ و خم های جاده یکی پس از دیگری طی می‌شود تا از شهرستان آزادشهر به سوسرا برسم؛ تکه گمشده‌ای از بهشت میان کوه های پر از درخت و مملو از مه که جلوه گری‌اش دیگر برای اهالی جذابیتی ندارد و آه و ناله های آنان برای جوانان پرپر شده روستا در انفجار معدن زمستان یورت، همه زیبایی های طبیعت را به حاشیه رانده است.

با همراهی مصطفی سوسرا دهیار این روستا، راهی خانه چند جان‌باخته معدن می شویم تا از حال و روزهای بازماندگان این حادثه گزارش تهیه کنیم.

در اولین خانه از ما استقبال سردی می‌کنند و به محض آن که متوجه می شوند برای تهیه عکس و مصاحبه پیرامون معدن آماده ایم، در را به روی ما می بندند.

فاطمه میردار همسر یکی از کارگران جان باخته با بغضی در گلو خطاب به دهیار سوسرا می گوید: "من که قبلا گفته بودم حرفی ندارم پس چرا میخواهی داغ ما تازه کنی؟ مگر آن همه حرفی که قبلا زدیم و خواسته هایی که داشتیم نتیجه داد که حالا بخواهد اثر داشته باشد؟"

چاره ای نیست. به همراه دهیار راهی خانه دیگری می شویم و در انتهای کوچه ای باریک به خانه مهدی سوسرایی یکی از معدنچیان جان باخته معدن زمستان یورت می رسیم که پس از ضربه کوچک به در ۲ پسر خردسال ما را به خانه دعوت می کنند.

در اتاق این خانه هم عکس پدر خانواده با نوشته " شهید معدن"  خودنمایی می کند، تصویری که حالا در همه خانه های این روستا با قابی کوچک و بند و میخی لرزان به دیوارها وصل شده و وجه مشترک همه سوسرایی ها است.

علیرضا و محمدجواد با خنده کنارم می نشینند و قرآنی که عکس پدرشان به داخل صفحه اول چسبانده شده را نشان می دهند.

محمدجواد با همان نگاه کودکانه اش گفت: "بابام رفته پیش خدا بعضی شبا میاد پیشم و میبینمش اما صبح که بیدار میشم نیست" این را گفت، صورتش را به صورت مادرش چسباند و گریه کرد.

فرصت نمی کنم از مادر خانواده در مورد مشکلات آن ها چیزی بپرسم . به گفته های یکی از اهالی که چند متری ما را بدرقه کرده اعتماد می کنم . او گفت : " تا جایی که می دانم و از زن و دخترانم شنیده ام، زندگی به این خانواده ها سخت می گذرد. آن ها با مستمری حداقلی روزگار می گذرانند و علاوه بر تحمل داغ عزیزان، همیشه دغدغه تامین معیشت دارند".

به اتفاق دهیار راه خانه دیگری را در پیش می‌گیریم تا این که به منزل حاج محمدعلی سوسرایی می رسیم.

پیرمرد روی پله حیاط خانه نشسته و بازی نوه هایش را تماشا می کند، فرزندان پسر معدنچی اش که حالا ۳ سال است زن و زندگی را به او سپرده و از شیفت کاری معدن دیگر به خانه بازنگشته است.

کمی آن طرف تر، زینب وظیفه‌پرست مادر این بچه ها مشغول تهیه غذای افطار است.

۲ دختر و یک پسر او به دنبال هم می دوند و بازی می کنند.

مادر این بچه ها هر از گاهی به فرزندانش خیره می شود و هر چه تلاش می کند نمی تواند بغض فروخورده اش را از ما پنهان کند و در نهایت آرام و بی صدا اشک می ریزد.

حاج محمدعلی که نمی خواهد در بدو ورود ما را غصه دار کند، متوسل به شوخی می شود و می گوید: " امان از این کرونا که نمی توانم دستان شما را بگیرم" و با خنده راه اتاق را به ما نشان می دهد.

وارد اتاق پذیرایی که می شویم، تصویر بزرگ نورالله سوسرایی توجه ما به خود جلب می کند؛ غم و اندوه از تصویر می بارد.

پیرمرد می گوید: مرگ نورالله خانواده ما را از بین برد. چند ماه بعد از انفجار، طاقت مادرش طاق شد و او که دشواری این مصیبت را تاب نیاورده بود راهی دیار باقی شد و او هم از پیش ما رفت.

حالا حاج محمدعلی هم چاره ای جز اشک ریختن ندارد. او می گرید تا بگوید غم و اندوه با سرنوشت این خانه عجین شده است.

زینب وظیفه پرست مادر خانواده در ابتدا تمایلی به سخن گفتن ندارد اما کمی که می گذرد آرام آرام از مصیبت ها و دردهایش می گوید: "بعد حادثه و از دست دادن شوهرم، اوضاع زندگی ما خیلی سخت شده و با ۳ بچه و مستمری ناچیز بیمه نمی‌توانیم از پس مشکلات زندگی برآییم."

او گفت: در روزهای اول پس از حادثه، مسوولان زیادی به دیدن ما آمدند و هر کدام هم قولی دادند اما تقریبا به آن ها عمل نشد و چند ماه بعد فراموش شدیم. در این مدت فقط خبرنگاران به سراغ ما می آیند و درد دل های ما را می نویسند.

حرف ها که به اینجا می رسید، مبینا دفترچه کوچکش را می آورد و کنار پدربزرگش می نشیند. چند ضربه آرام به پهلوی حاج محمدعلی می زند و در گوش او کلماتی را نجوا می کند.

پیرمرد مستاصل از حرف نوه اش، خطاب به ما می گوید: مبینا دلنوشته ای برای پدرش نوشته و می خواد آن را به گوش آقای رییس جمهور برساند. شما می توانید این کار را برایش بکنید؟

می گویم: نمی دانم اما این نوشته ها را منتشر می‌کنم.

مبینا می ایستد و شروع به خواندن می کند:

"سه سال بی تو گذشت

سه سال بدون تو گذشت بدون تویی که هیچ وقت از ما جدا نبودی

سه سال بدون تویی که هیچ وقت جایی تنها نمیرفتی

سه سال گذشت بدون تویی که قول همیشه موندن داده بودی

بابا یادته طاقت گریه هامو نداشتی؟ یادته تا گریه میکردم هرکاری میکردی تا آروم شم.

اصلا خبر داری الان سه ساله که دارم گریه می‌کنم ؟ چرا کاری نمیکنی گریه هام بند بیاد؟

یادته بهت گفتم اون لباس سفیدتو نپوش دوست ندارم؟

مگه بهت نگفتم سفید نپوش دوست ندارم؟پس چرا سه ساله لباس سفید تنته؟

۱۲ اردیبهشت رو یادته؟ وقتی از سرکار اومدی برام گل آورده بودی؟

همون گل بنفشه که اینقدر تو گلدون موند تا خشک شد. همون گلایی که برای بار آخر برام آوردی همون گلایی که بهم دادی و بعدش دیگه ندیدمت؟

۱۳ اردیبهشت سال ۹۶ همش گریه کردم و دعا کردم و منتظرت بودم ولی نیومدی

مگه نمیدونستی از بد قولی بدم میاد؟ مگه نمیدونی انتظار سخته؟

سه ساله منتظرتم

برای بار آخر دیدمت تو لباس سفیدت. مثله بچه ها خوابیده بودی بدنت سرد بود خیلی سرد. وقتی واسه بار آخر صورتت رو بوسیدم یادته؟

حس کردی لبام رو روی صورتت؟

اینقدر سرد بودی که هنوز سرمای صورتت رو حس میکنم

سه سال گذشت سه سال نبودی سه سال ندیدی. ندیدی که چقدر سخته بی تو. رفتی و کلی سوال بی جواب برام گذاشتی. چرا رفتی سرکار وقتی میدونستی خطر داره؟

چرا رفتی تون اون تونل وقتی میدونستی تو خونه چهار نفر منتظرت هستن؟

به ما فکر نکردی؟ به گریه هام چی ؟ به اونم فکر نکردی؟

من که باورم نمیشه تو نیستی. سه سال منتظرت بودم از این جا به بعد هم منتظرت میمونم چون باور نکردم که دیگه نیستی چون باور نکردم که دیگه برنمیگردی.

هنوز دارم با خاطراتت زندگی میکنم، با صدات، با حرفات. با این جمله که میگفتی "ما همیشه کنار هم هستیم"

زهرا رو میشناسی؟

دختر کوچیکت. همون دختری که هیچ وقت ندیدیش. همون دختری که نتونستی هیچ وقت بغلش کنی

زهرا خیلی صدات می کنه. روزی چندبار سراغت رو از مامان میگیره.

تو اصلا بهش فکر میکنی؟

بعضی وقتا خیلی بهونه تو رو میگیره. گریه میکنه، صدات میزنه . کجایی بیای آرومش کنی؟

بس نیست؟ نمیخوای برگردی؟ ما هنوز منتظرت هستیم. فکر نکنی فراموشت کردیم بابایی".

نوشته ها که به این جا می رسد، اشک های مبینا سرازیر می شود و هق هق گریه هایش مادر و پدربزرگش را هم به گریه می اندازد.

شانه های حاج محمدعلی از گریه زیاد بالا و پایین می رود و من دیگر طاقت ماندن ندارم .با بغضی که فقط بهانه ای برای شکستن می خواست با مبینا و خانواده اش خداحافظی می کنم.

شب از نیمه گذشته که خود را به جاده پر پیچ و خم سوسرا می سپارم. طبیعت زیبایی که پیش از آمدن به خانه معدنچیان جان باخته زمستان یورت، بهشت را در نظرم تداعی می کرد دیگر جذابیتی ندارد؛ حالا من مانده ام و دلنوشته مبینا که نمی دانم چگونه آن را به آقای رییس جمهور برسانم...

در خور یادآوری است؛ پیش از این مدیرکل تعاون، کار و رفاه اجتماعی به ایرنا گفته بود: خسارت بیمه، دیه کارگران و کمک ۵۰۰ میلیون ریالی خرید خانه به خانواده جان باختگان زمستان یورت در همان سال حادثه بطور کامل پرداخت شد.

سعید مازندرانی افزود: مجموعه این پرداخت‌ها به همراه برخی کمک‌های معیشتی نیکوکاران و ارگان‌های مختلف در ماه‌های اول پس از حادثه تحویل بازماندگان شد.

وی در مورد گله‌مندی خانواده‌ برخی معدنچیان جان باخته زمستان یورت از پایین بودن مستمری ماهانه گفت: مستمری این خانواده ها مشمول افزایش و همسان سازی حقوق بازنشستگان در سال جاری می‌شود اما هنوز دستورالعمل اجرایی آن ابلاغ نشده است.

معدن زغال‌سنگ زمستان یورت آزادشهر ۱۳ اردیبهشت سال ۹۶ منفجر شد و بر اثر آن ۴۳ کارگر به دلیل حبس شدن در تونل و بسته شدن راه خروجی جان خود را از دست دادند و ۷۰ نفر نیز مصدوم شدند.

معدن زمستان یورت در منطقه ای به همین نام در ۲۵ کیلومتری جنوب شرق شهرستان آزادشهر واقع در شرق استان گلستان قرار دارد.

زمستان یورت (به معنای چادر قشلاقی) روستایی در نزدیکی معدن زغال سنگ می باشد که نام معدن از آن وام گرفته شده است.

یورت یا یورد اسمی است که اهالی گلستان /قدیم/ به چادرهای سیار که به عنوان خانه مورد استفاده قرار می‌گیرند؛ می‌گویند.

عناوین برگزیده