به گزارش می متالز، گفتم نفت. یادم آمد غروب روزی بود که در نمایشگاه نفت اهواز دور از شلوغیها، به کنار دکهای نشسته بودم و چایی میخوردم که به یکباره دستت را روی شانهام گذاشتی و کنارم نشستی و نگذاشتی به احترامت بایستم. سر حرفمان باز شد. گفتم که چند سال پیش، پس از بیست سی سال بعد از جنگ، دوباره گذرم به اهواز افتاده و گفتم حالا در عجبم که چه اهوازی شده و چه کارونی، با نگاه مهربانت چهرهام را جوریدی.
گفتم باروت. آن روز انگار در رُخ من به دنبال خطوطی آشنا از یک نسل فراموششده میگشتی تا اسم رمزی را برایم بازگو کنی که قرنهاست کسی آن را نشنیده. حرفی که تنها همان آشنایان خاکیپوش، الفبای کشفش را میدانستند.
و چه بامزه شد قیافهات! بخصوص وقتی فهمیدی از محله آخر اسفالت اهواز سال ۶۱، بیآنکه کیانپارس و چهارراه نادری را دیده باشم، با اسلحه و تجهیزات، بچهسالی مثل من را، یک راست به دهلاویه و کرخه کور فرستادهاند. به شصت متری عراقیها.
و بعد چه با شیطنت خندیدی. وقتی شنیدی من ترسو برای نشان دادن شجاعتِ نداشتهام، تیربار ام ژ ۳ تحویل گرفته بودم که در بیابانهای جنوب، به لعنت خدا هم نمیارزید. اسلحهای که برای من بچه سوسول تهرانی زیادی بزرگ و سنگین بود.
تو از یادگاریهای سرخ آسمان جنگ خوزستان باخبر بودی. انگار میدانستی دی ماه ۶۱ کاخ استانداری اهواز میعادگاه نسلی از شورشیهای بیتاب است. گنجشکهایی لَهلَهزنان از داغی شعلههای نفت جنوب. جماعتی از عاصیان زمین که عشقهایشان را در قالب دود سیگاری، قلب شکل، به آسمان فوت میکردند. نسلی که دیگر دغدغه باران خمسه خمسه و توپ اورلیکن ندارند، اما از سرفههای برآمده از ریه خفاش خورهای چینی به تنگ آمدهاند.
بیخیال حاجی. چشمبادامیها دکل و ریگ و کمپرسور و ژنراتور را به جای جای زمین گچساران و آغاجاری و مسجدسلیمان و منصوری و هفتکل و بیبی حکیمه فرو بردهاند. و حرف من و تو خریدار ندارد.
و من نمیدانم رضا چه سِری است که هر بار که به کنار کارون میروم همچنان غریبم.
در سیلاب جنوب که تو ما را با خود به دیدار هجوم آب برده بودی، صدای آهنگهای مهوع خلائق امروز در کافههای کنار کارون، گوش فلک را پر کرده بود، اما من دزدکی کفشهای گِل مال شدهات را میدیدم که عصر همان شب، خاک و خُل روستاهای سیلزده را با خود آورده بود.
یک بستنی گاومیش مهمانمان کردی و هزار حرف نگفته از چهرهات بر ما بارید. به راستی همه عمر به دنبال چه میگشتی حاجی جان؟ و روزها این چنین در ستیغ آفتاب به سودای چه میدویدی رضا؟ نگران چه بودی؟
فِلرها که همچنان روشنند و این آسمان خوزستان نیست که به نورشان مینازد؟
نصف شب شده حاجی جان. مشعلهای نفتی جنوب به کرشمه پرجلا در چشمان چون تویی عشوه میفروشند و خرچنگ قورباغههای دفتر و دستک زردپوستان نفتی، از منظر من و تو جوکهایی بیخاصیت است. فقط ما باخبریم که مرغکان تالاب شادگان همچنان از ته مانده نان سفره پسران گمشده در غبار، به جوجههایشان لقمه میدهند.
آقای طاهری! درست است که کسی نمیداند چهره دخترکان اطراف بوتیکهای زیتون کارمندی و کورش که در نور ال ای دیها برق میزند به یمن طپش قلب از یاد رفتگان هورالهویزه است، اما من و تو که میدانیم؟
من و تو که میدانیم بچههای پابرهنه آخر اسفالت و حصیرآباد همچنان به آنسوی آتش مینگرند و میدوند و میخندند و صدایشان در غبار گم میشود، درست مثل امیروی فیلم امیر نادری.
رضا شانههای پهن تو پناه همیشه ما بود… و بدان که کرونا یک شوخی کودکانه است. ویروسها مانند ترکشها که از تنه چدنی بیسیمهای پی آرسی ۷۷ میگذشتند و به اعماق جانمان مینشستند هجوم آوردهاند… و ما در نبود تو بیپناهیم.
عروجت را باید به که تعزیت بگویم بچه جنوبی خندان؟ باز هم من در اهواز غریب شدم. عین سال ۶۱.
و میدانم این بار هم به سودای افقی تازه، نیوساید اهواز را با انبوهی از زونکنهای مارون و کوپال و رامشیر و رگسفید رها کردهای و دغدغه نفت مردمان هفتکل و شادگان و رامین و آبتیمور را به کارمندانت سپردهای و رفتهای.
حالا دیگر صبح شده حاجی جان. صبر کن من بروم صورتم را بشورم و به دشتی در خیال بنگرم که تو در آن، همچنان در پی تحقق یک آرزو میدوی.