به گزارش میمتالز، به هم نگاهی کردند... اگر میخواهی به میدان بروی، برو و برای کودکان عطش زده، مشک آبی بیاور! بی درنگ برخاست و بر اسبی که زیر پای او، با همه بلندی اش حقیر مینمود؛ جست! صف لشکر مومنین کافر! را شکافت و به علقمه رسید... حکایتش را سال هاست، نسل به نسل و عصر به عصر، برایمان گفته اند... مشتش پر از آب زلال فرات شد. تا نزدیک لبش، آب رسید؛ ولی به لبش هرگز! شاید تصویر خودش را در مُشت آب دید؛ و مثل کسی که در برابر آینه با خودش حرف میزند؛ واگویهای داشت؛ که تو آب بنوشی و برادر و خواهرت و طفلان خیام تشنه باشند؟ آب را بر زمین ریخت، مشک را بر کتف راستش گذاشت و از فرات خارج شد. حکایت را کوتاه کنم؛ همه میدانید چه شد، شاید این دو بیت برای آن همه فاجعه، کفایت نکند ولی اشارت خوبی است:
مردی و علقمه، بماند بقیه اش
سقّا محاصره، بماند بقیه اش
هر نخل دشمنی است کمانی و نیزهای
تنها یکی «نشانه» بماند بقیه اش...
ناجوانمردانه و از پشت دست راستش، سپس دست چپش، سپس عمودی بر فرق مبارکش و آن گاه تیری به چشمش... اینها همه برای جنگاوری، چون او، شاید هنگام خروج از فرات قابل پیش بینی بود؛ اما تیر آخر به مشک خورد!... و امید او ناامید شد. شاید در آن لحظات، شیر علقمه، لحظاتی این چند تصویر در ذهنش به سرعت مرور شده باشد: نگاه نگران برادر که تو نباشی شیرازه لشکرم از هم میپاشد؛ صدای العطش طفلانی که از فرط تشنگی لباس خود را بالا زده اند و شکمشان را به خاک زیر نگهداری مشکها چسبانده اند، دلواپسی اندوه بار زینب، بی پناهی خیام... و طعم تلخ یأسی که تک سوار کربلا، تا آن لحظه، نچشیده بود. وضعیت او، هنگام فروافتادن از اسب، با تیرهایی در چشمان و دستهایی قلم شده که نمیتوانستند بین او و زمین حائل شوند، هم خودش حکایت مفصلی است؛ و اینکه این تیرها وقتی او به صورت زمین خورد، با او چه کردند...
هرکس ز زین فتاد به صورت زمین نخورد
الّا غریب مُثله، بماند بقیه اش!...
ناگهان صدای لرزان زنی در گوشش پیچید: پسرم عباس! صدا، صدای دختر پیامبر (ص) است؛ فاطمه! جرأت پیدا کرد، چشمهای خون آلودش را تا جایی که توانست، باز کرد و با صوتی رسا و حزین که زمین و آسمان خدا را پر کرد؛ برای اولین بار در زندگی اش فریاد زد: «یا اخی ادرک اخاک!» برادر! برادرت را دریاب... حسین، چون باز شکاری، خودش را به او رساند. اکنون پسرِ بلند همت و شجاع علی بر بالین اوست. سر شکافته او را به دامن گرفت؛ آه کشان، خون از چشمهای شهلای او ستُرد، ... تا چشم عباس به برادر افتاد، گریست. حسین به او گفت: جانم به قربانت! (عبارتی که برای هیچکس نگفته بود) چرا گریه میکنی؟ گفت: تو سر همه شهدا از جمله من را به دامن گرفتی و در دم آخر تسلّایمان شدی؛ چه کسی سر تو را به دامن خواهد گرفت؟
این همه نوشتم که بگویم عباس هم با دستهای قلم شده، چشمهای تیرخورده و فرق شکافته، برای حسین (ع) روضه خواند. حسین برخاست؛ ولی همه لشکر دید که دستی به کمر گرفته و آنگاه بی هیچ واهمهای از طعن و شماتت دشمن، گفت: الان کمرم شکست! وقتی به خیام برگشت و عمود خیمه عباس را کشید؛ فقط خدا میداند که در دل حسین (ع) و اهل بیت پیامبر که عباس، همه امیدشان بود چه گذشت؛ و عباس، آن جا تمام نشد؛ که آغاز شد...
(با بازنشر این روضه، سهمی در ثواب آن داشته باشید)