دنباله نام خانوادگی من آسیایی است که متعلق به سرآسیای کرمان است و تا جایی که اطلاع دارم یک منطقه نظامی است. پدرم از چهار، پنجسالگی در یک مغازه کفاشی شاگردی کرد و از طریق همان «شاگردانگی» که میگرفت به مخارج خانه کمک میکرد. فرزند دوم خانوادهام هستم؛ اولین فرزند خواهرم بود و بعد از من یک برادر و یک خواهر دیگر هم دارم که خواهر کوچکم به علت سرطان بعد از ازدواج فوت کرد. ما جزو فقیرزادههای مشهد بودیم. پدرم همیشه فکر میکرد چون انگلیسی یاد میگیرم عاقبت خوبی نخواهم داشت و برادرم که کاسب شد، نسبت به من محبوبیت بیشتری نزد پدرم داشت و هیچگاه پدرم نتوانست قبول کند که میشود درس خواند و مسلمان هم بود.
در سال 1344 که دیپلم گرفتم به تهران آمدم و چون رشتهام هنرستانی بود در هنرسرای عالی (دانشگاه علم و صنعت کنونی) امتحان دادم که معلم برای هنرستان تربیت میکردند. آن سال برای اولین بار دانشگاه پلیتکنیک از هنرستانیها در کنار رشتههای ریاضی دانشجو میپذیرفت و من آنجا هم امتحان دادم. 20 نفر بودیم که در رشتههای برق، نساجی و مکانیک قبول شدیم. یک سال در انستیتو مکانیک دانشگاه پلیتکنیک کارهای عملی انجام میدادم.
لیسانس که گرفتم در سال 1350 به ذوبآهن رفتم. بر اساس گفته آقای بازرگان دوره سربازی را از سال 1350 تا 1352، در این شرکت گذراندم. دو سال دیگر هم در این شرکت کار کردم. مدیرعامل ذوبآهن در آن زمان آقای دکتر شیبانی بود. بعد از انقلاب اتفاقی برایم افتاد که ذهنیتم را نسبت به او تغییر داد. سال 1362 پسرم مریض شد اما به علت کار سنگینی که در فولاد مبارکه داشتم، همسرم که اکثر مواقع من را نمیدید پسرم را به دکتر برد و برای دکتر از اوضاع من و دوریام تعریف کرد. دکتر وقتی نام من را شنیده بود با من تماس گرفت و گفت: «میخواهم به تو نصیحتی بکنم. گفت من اولاً یهودی و پزشک خانوادگی آقای شیبانی هستم. همسر تو همان حرفهای همسر دکتر شیبانی را میزند. فهمیدم تو هم احمقی، مثل شیبانی هستی (شیبانیها دو برادر بودند؛ امیرعلی شیبانی مدیرعامل شرکت سهامی ذوبآهن و دیگری حمید شیبانی مدیرعامل ذوبآهن اصفهان بود). شیبانی برای اینکه از تمام وقایع ذوبآهن اطلاع داشته باشد گوشی تلفن را زیر سرش میگذاشت چون همسرش به تلفنهای گاه و بیگاه اعتراض میکرد. تو هم همین کار را با همسرت میکنی.» تا آن روز فکر میکردم آقایان شیبانی مدام به دنبال خوشگذرانی هستند. بعد از این گفتههای پزشک یهودی فهمیدم ذوبآهن محصول کار آنهاست و ذهنم به این سمت رفت که حتی اگر نمادی برای نشان دادن کار به وجود بیاید نشانه زحمت کشیدن است و باید بدانیم وقتی عظمتی دیده میشود به هر حال نشاندهنده زحمت و کار است.
آقای محلوجی که استاندار لرستان شد، از من دعوت کرد به آنجا بروم. رفاقتی قدیمی با او داشتم. در 29 شهریور 59 به لرستان رفتم. به اصرار او یک سال مدیرعامل سیمان دورود بودم و با رفتنش از استانداری لرستان مرا هم اخراج کردند که ماجرای آن مفصل است. اما چون میخواهم داستان فولاد مبارکه را بگویم از آن میگذرم. آقای محلوجی بعد از جریان سیمان لرستان قائم مقام وزارت معادن و فلزات شده بود. بعد از انقلاب سه سازمان فولادی داشتیم که یکی متعلق به برادران رضاییها در اهواز و خصوصی بود و یکی صنایع فولاد و یکی هم سهامی ذوبآهن. بعد از انقلاب این سه سازمان را با هم ادغام کردند و شرکت ملی فولاد تاسیس شد. آن زمان آقای موسویانی که وزیر معادن و فلزات بود، مدیرعاملی شرکت ملی فولاد را بر عهده آقای صالحیفروز گذاشت. زمانی که من طرحم را در ذوبآهن میگذراندم او مدیر شیفت برق و من مدیر شیفت نیرو حرارت بودم. در حسینآباد اصفهان مرکز فعالیتهایمان زیر نظر آیتالله طاهری بود و از طریق ایشان با آیتالله طاهری آشنا شدم. شخصی به نام موحدیان از افراد فولاد مبارکه شهید شده بود و به دنبال فردی برای فولاد میگشتند که آقای محلوجی من را معرفی کرده بود. در 35سالگی مجری فولاد مبارکه شدم. تاریخ حکمم 16/9/1360 است. اگر در پرونده من در شرکت ملی فولاد برگی پیدا شود که سابقه من را نشان دهد، فقط همین برگه است و هیچ مدرک دیگری در این شرکت ندارم. یعنی من را به این صورت وارد فولاد کردند نه اینکه بخواهند مصاحبه کنند و حقوق تعیین کنند. البته چند وقت دیگر وزیر به من حکم داد. من هیچگاه از شرکت ملی فولاد حقوق نگرفتم یعنی در دو سال اولی که کار کردم آنقدر بیپرونده بودم که هیچکس به این فکر نیفتاد که این فردی که در این شرکت کار میکند حقوقش باید چقدر باشد. بعد از اینکه آقای موسویان از وزارت معادن و فلزات رفت و وزارت عوض شد مرحوم نیلی جانشین ایشان شده و توسط افرادی متوجه شد که من نه حکمی از وزارتخانه دارم، نه پروندهای و نه حقوقی دریافت میکنم. در نهایت برای من پرونده تشکیل دادند و به عنوان کارمند روزمزد موقت برایم حقوق تعیین کردند. در آن دو سال هم از پساندازم استفاده کردم. الان هم اگر نگاه کنید میبینید سوابقم ناشناخته است و با 28 سال سابقه کار توانستهام بازنشسته شوم. به هر حال من مجری طرح فولاد مبارکه شدم در حالی که از اصول کار چیزی نمیدانستم. متوجه شدم ماجرای فولاد مبارکه سابقه تاریخیای دارد که بدون دانستن آن سابقه باید از ورود به آن بپرهیزیم. فهمیدم که در حال وارد شدن به یک جاده کور هستیم و برای اینکه بتوانیم در آن وارد شویم باید این جاده را شناسایی کنیم تا بتوانیم مدیریت کنیم. ابتدا قرار بود در زمان شاه این کارخانه در بندرعباس ایجاد شود. زمینش هم شناسایی شده بود و قرارداد اسکله 100 هزارتنی مواد اولیه را با شرکتهای کرهای بستند و چون مقاومت زمین 8/0 بود برای تقویت زمین پایههای بتنی ایجاد کردند که زمین تثبیت شود. انقلاب که شد شورای اقتصاد تحت تاثیر گزارشهایی که بعدها مشخص بود توسط تودهایها تهیه شده است، تصمیم گرفت پروژه را از بندرعباس به اصفهان منتقل کند.
آقای محمدرضا نعمتزاده هنوز هم وقتی من را میبیند میپرسد ما اشتباه کردیم پروژه را از بندرعباس به اصفهان منتقل کردیم؟! در طراحی صنعتی شرایط آبوهوایی و مقاومت زمین و مسائل دیگر سنجیده میشود، و این انتقال در صورتی انجام شد که اصفهان و بندرعباس از این نظر خیلی با هم تفاوت داشتند. شورای اقتصاد بدون این ملاحظات تصمیم به جابهجایی گرفت، ولی تا سال 1360 که من وارد کار شدم جز تصمیم برای انتقال هیچ اتفاقی در این زمینه نیفتاده بود. پس از ابلاغ حکم تصمیم گرفتم سریع از تهران خارج شوم، بنابراین به اصفهان رفتم که کار را شروع کنم. خانوادهام هم در مشهد بودند. وزیر با اصرار من قبول کردند که همراه من به اصفهان بیایند و در آنجا من را معرفی کنند. مدام میگفتند آنجا امکانات نداریم که شما بمانید ولی من اصرار میکردم که باید در همین جا مستقر شوم. در کارخانه هم خبری نبود و فقط انبار تجهیزات را اداره میکردند و تنها کارهای مقدماتی انجام میدادند. اولین قدمی که برداشتم این بود که تصمیم گرفتم کار اجرایی را شروع کنم و آنها را درگیر کار کنم (البته این تصمیم را تنها چند روز بعد از گرفتن حکم انجام دادم). از گروه مهندسان پرسیدم کجا از همه جا آمادهتر است که کلنگ کار زده شود؟ گفتند سالنی که بعد از اینکه ورق تولید شد برای صافکاری از آنجا استفاده میشود. خواستم نقشه سالن این کارخانه را روی زمین پیاده کنیم. مهندسان به من گفتند حدود 20 روز طول میکشد تا آماده شویم. اوایل بهمن ماه بود و از من تقاضای جلسه کردند و گفتند ما بررسی کردهایم و متوجه شدهایم این کار مشکل دارد و شدنی نیست. علت را که پرسیدم گفتند ما در نقشه محاسبه قوس زمین را که در هر کیلومتر دو سانت فاصله دارد انجام ندادهایم و نقشهبردار این کار را هم نداریم. بالاخره این کلنگ به زمین زده شد. افرادی که در این پروژه وارد شده بودند عادت داشتند کارهای کوچک انجام دهند و در مخیلهشان نمیگنجید که قرار است یک پروژه عظیم را انجام دهند. وادارشان کردم وسیعتر فکر کنند. شاید خودم هم نمیدانستم فولاد مبارکه چیست و قرار است چه کاری در آن انجام شود.
من در سالهای 1361 و 1362 روی یکپارچگی کار کردم. اولین کار من این بود که سیاسی بودن را در فولاد مبارکه از بین ببرم. افکار سیاسیای بود که تحت تاثیر برداشت غلط از انقلاب به وجود آمده بودند. ما در آنجا سه انجمن اسلامی داشتیم. هر کدام از این انجمنها دو خط سیاسی داشتند؛ یکی سمپاتهای حزب جمهوری اسلامی و یک گروه سمپاتهای خط3 اصفهان بودند. گروهی داشتیم که از بندرعباس آمده بود و فرهنگ خاص خودشان را داشتند. گروهی تکنوکرات داشتیم که فضای سیاسی مانع از این بود که در جای اصلیشان باشند و همه تحقیرشده فضای سیاسی بودند. من به دنبال این بودم که انجمن اسلامی را منحل کنم چون اعتقاد داشتم نمیتواند کارایی داشته باشد. مثلاً اعلام کرده بودند تعاونیها عین اسلام است و هر کسی ضد آن فکر کند، ضد اسلام است. در آن زمان این طور بود که در تعاونیها، گروههای همگرا بتوانند کنار هم جمع شوند؛ همه اعضای یک گروه بودند (منظورشان این بود که فولاد مبارکه به پیمانکاران واگذار نشود و به تعاونیها واگذار شود). من باید این فضا را تلطیف میکردم و ریسمانی را در فولاد مبارکه محور قرار میدادم که همه به آن چنگ بزنند. اگر شما امروز میبینید فولاد مبارکه متفاوت است به این دلیل است که تمام اجزای سازنده آن به ساختن فولاد مبارکه چنگ زدند، نه اینکه مثل یک کارمند معمولی وظایف روزمره را انجام داده باشند. از جانب تکنوکراتها و تودهایها ضربهای به من وارد نشد چون در برابرم خیلی ضعیف بودند اما برخی مذهبیها خیلی در برابر من مقاومت میکردند. در آخر هم همین افراد پروندهای برای من درست کردند و نزد رهبری فرستادند. در خاطرات آقای ناطق هم هست که پرونده را بازرسی کردهاند و نوشتهاند از من قدردانی شود. (این گفته شفاهی حجتالاسلام ناطق رئیس بازرسی رهبری به بنده بود ولی ایشان در خاطرات خود هم نوشتهاند که پروندههای موجود در دفتر رهبری همه افرادی بودند که مشکل داشتند به جز سه نفر محمدحسن عرفانیان، محمدرضا نعمتزاده و احمد ناطقنوری.)
آیتالله طاهری معتقد بود من وابسته به حزب جمهوری هستم و انتقاد میکرد تو چرا افراد مورد نظر ما را استخدام نمیکنی؟ به ایشان گفتم الان در فولاد مبارکه هفت هزار نفر کار میکنند اگر من بخواهم یک ساعت سخنرانی کنم و نیمی از این افراد موافق و نیمی دیگر مخالف من باشند و بخواهند نظر خودشان را بگویند هفت هزار ساعت وقت ما تلف میشود. من میخواهم یک فضای کاری به وجود بیاورم، نمیخواهم جبهه مخالف کسی ایجاد کنم. بعدها هم برایشان ثابت شد که من به تخصص و مسلمان بودن افراد دقت میکنم. این یک نگاه بود که ما در آرامسازی انجام دادیم. در سفری که به دفتر جنوا داشتم تیمی را که تازه استخدام کرده بودم همراه خودم بردم (آقای صادقی، مهندس قریشی که مدیرفروشمان بود و چند نفر از پرسنل قدیمی مثل آقای مهندس حسینیان). مدیریت دفتر جنوا را به دست همین پرسنل سپردم ولی در کار کارشناسی دفتر از شرکت ایریتک کمک گرفتیم. یعنی یک مدیریت جوان تربیتشده در بالا بودند و بدنه کارشناسی از ایریتک یا از پرسنل باتجربه خود مجتمع بود. در آنجا صحبت کردم و گفتم اول میخواهیم اینجا به گونهای بر تجهیزات نظارت کنیم که مطمئن شویم از این کارخانه ورق بیرون میآید. ما آنجا 32 کارخانه خریده بودیم و اگر یکی از آنها راه نمیافتاد فولاد مبارکه نداشتیم. مهم این بود که ما مطمئن شویم اگر این 32 کارخانه کارشان را درست انجام دهند به نتیجه میرسیم. با نظارتهایی که داشتیم و کار پرسنلمان، در جنوا دفتری به وجود آوردیم که با دانش کمی که داشت توانست بر کارخانه عظیم فولاد نظارت کند و این کارخانه بعد از 20 سال هنوز سرآمد و در حال کار کردن است. در سال 1361 تصمیم گرفتیم ساختار اجرایی کار سیویل را مشخص کنیم. یک اصل عبارت از این بود که کارخانه را توسط نظام پیمانکاری و نه امانی و تعاونی اجرا کنیم. این تجربهای بود که در مملکت تا آن زمان اجرا نشده بود. ما باید قرارداد را با ساختار اجرایی با هم هماهنگ میکردیم. من به دنبال این بودم که قاعده را پیدا کنم و هر جا که قاعده با قوانین مملکت مطابقت دارد اجرا کنم و هر جا که مغایرت دارد به دنبال راهحل بروم. قراردادی که ما داشتیم به هیچوجه با انواع قوانین و دستورالعملهایی که در داخل کشور داشتیم مطابقت نداشت و از طرف دیگر نظم و قاعدهای که بتوان با آن پروژه را اجرا کرد وجود نداشت. پس من باید هر دو طرف را سازماندهی میکردم (اصلاح قرارداد خارجی و سازماندهی داخلی و مقررات داخلی). ما آن زمان برای پروژههای عظیم نظام پیمانکاری و فهرستبها نداشتیم که ما خودمان با کمک ایریتک فهرستبها را به وجود آوردیم که بتوانیم به طور قانونی کار کنیم. باید قواعد این وحدت را در مملکت ایجاد میکردم؛ لذا سیاستگذاری و تدوین روش را نزد خودمان پی گرفتیم. تدوین روش را به دو قسمت تقسیم کردیم. کاری که در ابتدا کردیم این بود که قرارداد خارجی را اصلاح کنیم. دوم اینکه از این قرارداد چه مواردی را در داخل انجام دهیم و چه مواردی را خارجیها برایمان انجام بدهند. بر اساس تجربهای که در کار با خارجیها و داخلیها به دست آورده و مواردی که یاد گرفته بودیم کار را شروع کردیم. ما در درون خودمان هستههایی داشتیم که باید نقش آنها را تعریف میکردیم. مواردی را هم در داخل نداشتیم و باید پیگیری میکردیم که چرا نداریم. تصمیم گرفتیم با همه اینها هماهنگی ایجاد کنیم. پیشنویسی را در این باره نوشتیم. در پیشنویس مشخص بود که ما پرسنلی با ترکیبی خاص در داخل فولاد مبارکه داریم و همین طور ایریتک را در کنار خودمان داشتیم. نقش مشاور مادر را برای ایریتک تعریف کردیم، یعنی ایریتک بر کل ساختاری که تعریف کرده بودیم نظارت کرده و نواقص را برایمان مشخص کند. در داخل پیمانکارانی داشتیم که ابزار کار نداشتند و ما باید تمام ابزار و وسایل را با جزییات آماده میکردیم؛ لذا وظیفه خود ما خدمتدهنده بود نه نظارتکننده، در عین حال که باید بر کار ایریتک نظارت انجام میدادیم بنابراین نظارت ما لایه ظریفی بود. به ایریتک اعتماد زیادی داشتیم. من به عنوان مجری طرح و آقای لنکرانی به عنوان نماینده وزیر و مسوول قراردادهای خارجی (چون زبان خارجی میدانست با فولاد مبارکه همکاری میکرد). برای اینکه با ایشان رابطه نزدیکتری داشته باشم او را مسوول ایریتک کردم و از آن به بعد به عنوان مشاور مادر و ناظر مقیم زیر نظر فولاد مبارکه قرار گرفت. در ادامه باید نظام مالی را تنظیم میکردیم که بتوانیم پول تامین کنیم. آن زمان اعتقاد داشتیم فرآیند اجرای طرح که برای خودمان تعریف کردهایم با هیچ یک از قوانین کشور مطابقت نداشت بنابراین تصمیم گرفتیم ماده واحدهای را به مجلس ببریم و بخواهیم این پروژه از کلیه قوانین کشور مستثنی باشد. به این منظور در سال 1361 گزارشی از وضعیت نابسامان قرارداد تهیه کردیم. اینکه اشکال داخلی و خارجی دارد و قابل اجرا نیست و این گزارش را به شورای اقتصاد بردیم. در شورای اقتصاد افرادی مثل مرحوم عالینسب مشاور آقای میرحسین موسوی، آقای محمد غرضی، آقای عربزاده رئیس سرمایهگذاریها و آقای احمد توکلی بودند. آقای عالینسب گفت مملکت ورق ندارد، سگ زرد هم برادر شغال است و تو اگر «عرضه» داری برو ورق تولید کن و اگر عرضه نداری استعفا بده. مملکت به ورق احتیاج دارد، «اجرایی نیست» را قبول نداریم. من هم گفتم اجرایی است اما شرط دارد. به من گفتند تمام شرطها را قبول میکنیم.
ما برای شروطمان مواردی را تعیین کردیم. اول اینکه گفتیم آییننامه شرکت ملی فولاد به درد نمیخورد که گفتند خودتان آییننامه را بنویسید. دوم گفتیم با نظامهایی که در سازمان برنامه نوشته شده نمیتوانیم کار کنیم که از ما خواستند با این سازمان هماهنگی کنیم. مورد سوم اینکه گفتیم ما با قوانین جاریه نمیتوانیم کار کنیم. از ما خواستند ماده واحدهای بنویسیم و به مجلس بدهیم. ما هم ماده واحده را تنظیم کردیم که قرارداد ما مستثنی از برخی از قوانین جاریه باشد، که خیلیها از جمله آقای عزتالله سحابی مخالفت کردند اما با فشاری که آن زمان آقای هاشمیرفسنجانی آورد و حرف ما را گوش کرد و اینکه آقای میرحسین موسوی هم ما را تایید کرد، بالاخره مجلس ماده واحدهای را به مدت پنج سال تصویب کرد که ارز دفتر جنوا و ریال فولاد مبارکه از قوانین جاریه مستثنی شود و تابع آییننامهای شود که هیات دولت تصویب میکند. هر سه ماه یک بار هم فولاد مبارکه ملزم شد گزارشهای عملکرد خود را به مجلس و کمیسیون و برنامه و بودجه و صنایع و معادن بدهد و من عملاً از زیر نظر وزارتخانه و دولت بیرون آمدم و زیر نظر مجلس رفتم و باید به آنها پاسخگو میبودم. وزارت اقتصاد و دارایی هم با این اختیارات مخالف بود و میگفتند همه با این مسائل مشکل دارند. ما قواعدی که میتوانست فولاد مبارکه را بسازد در ایران سامان دادیم. در زمان راهاندازی فولاد مبارکه به آقای هاشمیرفسنجانی گفتم آقای رئیسجمهور این کارخانه بر اساس قانون جاری مملکت ساخته نشده است، بلکه بر اساس استثنائات قانون ساخته شده است اگر میخواهید کارخانجات اینچنینی ساخته شود همین استثنائات را تبدیل به قانون کنید.
بنابراین ما مدام به دنبال این بودیم تا وحدتی در ارگانهای مملکتی برای ساختن فولاد مبارکه به وجود بیاید. مورد دیگر این بود که باید ایرادهای قراردادهای خارجی را اصلاح میکردیم. در فولاد مبارکه 30 تن قرارداد داشتیم که در واقع 32 قرارداد مجزا از هم بود. تمام قراردادهای خارجی بر اساس طرح فیدبک است. طرف خارجی در مقدمه قرارداد ذکر کرده بود دانش بهرهبرداری از این کارخانه را دارا هستم و دیگر اینکه قبل از انقلاب هم از طرف خارجی خواسته بودند قرارداد ضمانت مالی و اجرایی و انتقال دانش فنی هم داشته باشد. طرف خارجی چند پیشنهاد داده بودند. اول اینکه قرارداد را به نفت وصل کرده بودند یعنی اینکه نفت را ببرند و در مقابل وزارت اقتصاد و دارایی سفتههایی را امضا کند و 5/1 میلیارد دلار سفته به طرف خارجی بدهد. دوم اینکه یک قرارداد یکدلاری با «ایتال سیدر» بسته شده بود که در این پروژه دانش تولید ورق را بدهند و ایریتک را هم تشکیل داده بودند که البته در آن 20 درصد خارجیها شریک شده بودند و قرار بود کارشناسان آنها با طرف ایرانی قسمت کوچکی از کارخانه را طراحی و اجرا کنند. در قسمت خنککننده که تختال تولید میشد شرکتی به نام «بارکو» تاسیس کرده بودند که کل نوردها در این شرکت بود و 20 درصد هم در آن شریک بودند که بازار صادرات را هم بتوانند در دست بگیرند، به همین دلیل هم در ابتدا بندرعباس را انتخاب کرده بودند و به مجموعه این قراردادها ضمانتهای اجرایی میگفتند. این قرارداد با شرکت «فینسیدر» بسته شده بود و رئیس این شرکت یک فرد به نام سکوری و فراماسون بود که در سوئیس با شاه اسکی میکردند. بعد از انقلاب وزارت نفت قرارداد نفت را نقض کرده بود. طرف ایتالیایی به استناد مصوبه شورای انقلاب قرارداد مشارکت با شرکت ایریتک و بارکو را لغو کرده بود. یعنی ما پشتوانه مالی و فنی و بازرگانی نداشتیم و سفتهها را هم با اختیار خودشان آزاد کرده و در بازار فروخته بودند. پس ما باید به این قرارداد انسجام میدادیم. اگر قرار بود به 30 تن قرارداد انسجام بدهیم، چند سال طول میکشید؛ بنابراین مجبور بودیم از جایی وارد شویم که طرف ایتالیایی مجبور شود تا آخر کار با ما همراهی کند. در این میان تنها شخص باتجربه گروه ما آقای کامیاب بود. ما به طرف ایتالیایی متذکر شدیم که باید حتماً نفت ببرد و اگر این کار را نکند ما نمیتوانیم قرارداد را پوشش مالی بدهیم. دوم اینکه قرار گذاشتیم سفتههایی را که در بازار فروخته بودند، برگردانند و 15 درصد پول نفتی را که خریدهاند به حساب بانک مرکزی بریزند و 85 درصد را LC باز کنند. قرار بود سفتهها شش ماه بعد از راهاندازی آزاد شود در حالی که ما هنوز در مراحل خاکبرداری بودیم و قرار شد سفتهها را به مدت شش سال دیگر نگه دارند. سالهای 1360 و 1361 تا انتهای 1362 یک نوع وحدت را در تمام ابعاد، نه در یک بعد ایجاد میکردیم، وحدتهای قراردادی را قبلاً گفتم. از جمله وحدتهایی که این بار میخواهم درباره آنها صحبت کنم وحدت در نقش قراردادهاست. قرارداد اسماً این بود که چیزی به نام فولاد مبارکه داریم که از آن ورق بیرون میآید اما وقتی وارد آن شدیم فهمیدیم هنوز در این طرح احیای مستقیم نداریم، هنوز واحدی به نام خنککننده تختال که دو قسمت کارخانه را به هم وصل میکند نداریم، واحدی به نام تعمیرات نداریم که بخواهیم قطعهای را اصلاح کنیم، به موضوع قطعات یدکی کارخانه اصلاً رسیدگی نشده بود، موضوع تصفیهخانهها را که آب، یکبار مصرف نباشد، تامین کند نداشتیم و ما نمیتوانستیم آب زایندهرود را به عنوان یکبار مصرف استفاده کنیم. عملاً تصفیهخانهای در سر راه نداشتیم مگر اینکه یک تصفیهخانه میداشتیم که بتوانیم از آب دوباره استفاده کنیم، مجبور بودیم تا جایی که ممکن بود آب را تصفیه و از آن استفاده کنیم. به موضوع برق پرداخته نشده و جزو تعهدات طرف خارجی نبود. آموزش دوران بهرهبرداری کارخانه هم در تعهدات نبود. طرف خارجی تعهد داشت نقشهها را طراحی کنند و ما تایید کنیم، تجهیزات را طرف خارجی بسازد و ما نظارت کنیم، تجهیزات را به ما تحویل داده و ما خودمان نصب کنیم و آنها نظارت کنند و با پرسنلی که آموزش میدهند کارخانه زیر نظرشان به بهرهبرداری برسد. بنابراین در همه موارد تعهداتی بر عهده طرف ایرانی بود که هیچ سامانی به آنها داده نشده بود.
در سفری که به اتریش رفتیم 10 روز دور یک میز در یک اتاق به همراه مدیرعامل بخشی که مسوول قرارداد ما بود نشستیم و شرکتی بود که حدود 10 برابر ایریتک بود. ما خط به خط قرارداد را اصلاح کردیم و هیچ نقص فنی در آن باقی نماند تا اینکه به مساله قیمت رسیدیم. آنها قیمت کل کارخانجاتشان را اعم از تجهیزات و ... 680 میلیون مارک تعیین کرده بودند. اینجا یک نکته را ذکر کنم، آنها دانش بهرهبرداری از کارخانه را در قرارداد به ما میدادند ولی دانش ساخت آن را به ما نمیدادند. خودشان هم مجوز این کار را نداشتند مجوز در دست آمریکا بود و منطقهشان هم ایران تعیین شده بود بنابراین ما مجبور بودیم که با آنها قرارداد ببندیم. در این میان آنها هم قیمت خیلی بالایی تعیین کرده بودند و ما مبلغ 625 میلیون مارک پیشنهاد کردیم البته از 450 میلیون مارک قیمت را شروع کردیم و به 625 میلیون مارک رسیدیم ولی آنها از 680 میلیون مارک پایین نیامدند. آقای «فورلیش» میگفت شما ملزم هستید که این قرارداد را با ما ببندید و چارهای جز این ندارید و دلیلی ندارد که ما به شما تخفیف دهیم. ما نتوانستیم تصمیم بگیریم چون خواستهشان منطقی نبود بنابراین مسائل فنی را تمام کردیم ولی مسائل مالی نیمهکاره ماند و به ایران برگشتیم. در یک سفر دیگری که برای کار دفتر جنوا به ایتالیا رفته بودیم اطلاع دادیم که قصد داریم با HYL3 که تازه نمونه یک واحد 300 هزارتنی را تجربه کرده بود وارد مذاکره شویم. در ایتالیا آقایی که ایرانی و اهل اصفهان بود (نامش در خاطرم نیست) و مترجم بود و از آنها هم خیلی طرفداری میکرد با ما تقاضای ملاقات کرد. ایشان گفت میخواهم خبری به شما بدهم و آن این است که اگر شما قرارداد را با میدرکس نبندید میدرکس ورشکستگی خودش را اعلام میکند. کوبهایها حاضر شدهاند این شرکت را خریداری کنند و شرطشان این است که شما حاضر شوید با کوبهایها صحبت کنید و آنها هم میخواهند با آمریکاییها در این جلسه شرکت کنند. ما گفتیم در حال صحبت با HYL3 هستیم و کار از کار گذشته است. ایشان التماس کرد که فرصتی دهید چون خیلی به نفعتان است و اینها ورشکسته هستند از آن وضع کمال استفاده را کنید. ما قیمت را 450 میلیون مارک تعیین کردیم که قبول کردند و از آنها خواستیم برای تضمین کار هم یک ضمانتنامه در بانک مرکزی قرار دهند. گفتند پول نقد میدهیم. بنابراین قرارداد 450 میلیون مارک بسته شد و حدود 100 میلیون مارک هم در بانک مرکزی به عنوان ضمانت گذاشتند. بلافاصله تیمی از ژاپن آمدند و در هتل هیلتون مستقر شدند یک منشی هم آوردند و سوئیت بزرگی را به عنوان دفتر کار در این هتل تعیین کردند و سرنسخهها را بریده و قرارداد با سرنسخه کوبه تنظیم و امضا شد و ما در وزارتخانه قرارداد را امضا کرده و تحویل دادیم. در این قرارداد ما دانش ساخت را هم از آنها گرفتیم و به ایریتک دادیم. خلاصه LC باز شد و یکضرب معادل 450 میلیون مارک را نفت بردند و پولشان را بدین طریق گرفتند و گفتند هر وقت کارمان را انجام دادیم از طریق همین پول پرداخت میکنیم. به هر حال این کار یک اتفاق بود که ما حسن استفاده را کردیم. در بانک مرکزی شخصی که یکی از کارشناسان بسیار برجسته بانک مرکزی بود وجود داشت که در دورهای دچار مشکل شده بود. او از ما خواست قرارداد را با مارک نبندیم چون اقتصاد ما با دلار است و این قضیه به نفع ما نیست. قرارداد 190 میلیون دلار شد و واقعاً حرف ایشان درست بود چون در زمان قرارداد هر دلار 250 مارک بود در حالی که در انتهای قرارداد یک دلار 105 مارک شد. یعنی تا این حد تغییر کرد و اگر با مارک میبستیم متضرر میشدیم. بنابراین اینجا هم سود مضاعفی بردیم که قرارداد را به دلار تبدیل کردیم یعنی پنج واحد احیای مستقیم را 190 میلیون دلار خریدیم که با احتساب پنج واحد هر کدام حدود 40 میلیون دلار میشود. در حالی که الان هر واحد 180 میلیون یورو است. این قرارداد سال 1363 بسته شده یعنی دیرترین قرارداد ماست و زودتر از همه هم راهاندازی شده است. ما در واقع مبارکه را مانند یک جزیره مستقل از کشور فرض کردیم و بررسی کردیم اروپا با مشابه مبارکه چه برخوردی دارد و چه استفادههایی از آن میبرد و تا جایی که توانستیم مزایا را بومیسازی کردیم.
تا سال 1370 از نظر نصب 90 درصد کارها پیش رفته بود اما از نظر راهاندازی در حد صفر بود. این تصمیم ما به دلیل تفاوت نگاهی بود که ما در داخل فولاد مبارکه داشتیم با نگاهی که بیرون از ما در داخل مملکت به فولاد مبارکه وجود داشت. یکی از این نگاهها این بود که همه از جمله کارشناسان بزرگ مملکت اعتقاد داشتند این کارخانه یا راهاندازی نمیشود یا غیراقتصادی و به دست خارجیها راهاندازی میشود و حتی یک عده تندرو میگفتند اینجا مانند تختجمشید یک شهر آهنپاره خواهد شد که دولت روز را ساقط خواهد کرد. کندروها هم میگفتند اگر راهاندازی شود هم غیراقتصادی راهاندازی خواهد شد وگرنه مثل واحدهای دیگر وبال گردنمان میشود. اثر این نظریه مدیران تندرو و کندرو بالای دولتی، روی سازمانهایی که میخواستند زیربناها را در بیرون از فولاد مبارکه برای آن آماده کنند این بود که به خواب خرگوشی رفته بودند. مثلاً مسوول گاز میگفت تو حالا فولاد مبارکه را راه بینداز تا بعد. حتی مدیران معدن گلگهر و چادرملو به من میگفتند شما چه کار دارید؟ چون من همیشه در مورد چادرملو و گلگهر اعتراض داشتم و کمک میکردم به ما میگفتند ما سنگ تو را تامین میکنیم. من متوجه میشدم که این معدن که طرح مطالعاتی بود تا معدن شود خودش به اندازه 10 سال کار دارد اما هیچ اقدامی انجام نمیدادند. در مورد آب و برق هم همینطور بود. کلی کمبود در کشور داشتیم. جاده و راهآهن هم جزو کمبودهای ما بود. با اینکه کمک میکردند اما اینکه دو سازمان هستیم که باید همزمان کار کنیم نمیشد.
بنابراین تصمیم گرفتیم با راهاندازی هرچند مصنوعی، اتهامات را بپذیریم اما جنجال راهاندازی فولاد مبارکه را به وجود بیاوریم. مثلاً پست توسط وزیر نیرو آقای غفوریفرد و نیروگاه توسط مرحوم حسن حبیبی راهاندازی شد و بقیه را توسط وزیر وقت که آقای محلوجی بود راه انداختیم و کارهای کوچکتر را خودم افتتاح میکردم؛ تا به فولادسازی رسیدیم که نقطهای بود که به مرحله ذوب رسیده بودیم و اینجا دیگر از رئیسجمهور دعوت کردیم که البته سیاسیون علیه ما پروندهسازی کردند که این راهاندازی قلابی و نمادین است و باعث شد آنقدر فشارها زیاد شود که رابطه رئیسجمهور با ما بد شد و اعتمادش از ما سلب شد. طوری که روز بعد با ما برخورد سنگینی کرد و جلسهای هم گذاشت. آن زمان من اعلام کرده بودم سالی 20 میلیارد پول لازم دارم که کار را راه بیندازیم و آقای رئیسجمهور گفتند من به شما پول نمیدهم در عین حال کارخانه را هم از شما میخواهم، یعنی همان حرف که «اگر ورق درنیاوری، ورق ورقت میکنم». آن زمان 18 هزار نفر کارگر در این کارخانهها داشتیم و بدهی سنگینی هم به پیمانکارها داشتیم. به هر حال پیشنهاد کردیم 10 میلیارد تومان وام به ما داده شود و اجازه دهند تجهیزاتی که در ابتدای کار برای کارخانه خریداری شده است فروخته شود. این مجوز شفاهاً به من داده شد ولی کتباً این کار انجام نشد و من بر اساس این صحبت شفاهی، این کارها را انجام دادم و به تمام پیمانکارها اعلام کردم پولشان تامین شده و اجازه ندادم آن نگرانی و دعوایی که به من منتقل شد به کارخانه منتقل شود. کسی هم متوجه نشد که من در آن دفتر محکوم به اعدام هم شدم در حالی که من به سازمان نشاط دادم، اما همه اینها به خاطر اینکه مصوبات و تصمیمات همزمان نبود و بعضی از این کارها یک سال بعد انجام شد یا انجام نشد، تخلفات قانونی به حساب آمد و هشت سال بعد بابت جوابگویی به این تخلفات به دادگاه رفتم ولی اجازه ندادم کار متوقف شود.
سختترین دورانی که در فولاد مبارکه طی کردم بین سالهای 1370 و 1372 بوده است به طوری که بدون اینکه کوچکترین ورزشی کنم در این دو سال 15 کیلو وزن کم کردم و دچار بیماری گواتر شدم. خودم هم متوجه علت نبودم و بعد که از فولاد مبارکه خارج شدم متوجه بیماریام شدم. اما سختی این دوران چه بود که هنوز هم نظامات مملکت پاسخگوی آن نیست. این سختی عبارت از آن بود که طبیعت هر کارخانه صنعتی (کوچک یا بزرگ) برای راهاندازی نیاز به یک دوره ساخت و دوره راهاندازی دارد. دوره راهاندازی یعنی برآیندگیری از سختافزار، نرمافزار و نیروی انسانی. یعنی اینها باید مثل دو دست یکپارچه شوند و این سختترین کار و طولانی است. یعنی برای راهاندازی یک کارخانه خط سیستمها و اتوماسیون و دستورالعملها و اینکه افراد آموزش کار را ببینند و این سه با هم اخت شوند کاری سخت و زمانبر است. نام دوره راهاندازی مثل دوره اشکانیان از قاموس مملکت حذف شده است یعنی به تدریج این کارخانه به تولید میرسد و در این مدت گاهی شما مجبور هستید دستگاهها را دوباره پیاده و نصب کنید چون تلرانسها رعایت نشده. حتی گاهی اصلاحات تا مرحله فونداسیون پیش میرود. بنابراین دوره راهاندازی دورهای است که شما هنوز نمیتوانید پیمانکارها را بیرون کنید، نمیتوانید نیروهای خارجی ناظر بر نصب را بیرون کنید چون باید ایرادها را برطرف کنند و این ایرادها در دوره راهاندازی خودش را نشان میدهد. همه انتظار داشتند که تا کارخانه راه افتاد ثمره آن به سرعت دیده شود. در حالی که آن زمان کارخانه در حال طی کردن دوره راهاندازی بود. هرچه در سال 1372 فریاد زدیم و کارخانه را راهاندازی کردیم میگفتند امسال فولاد مبارکه باید 3/2 میلیون تن بهرهبرداری داشته باشد در حالی که میزان کار ما 500 هزار تن بود. هرچه میگفتیم دوره راهاندازی فولاد در دنیا چهار سال است و اگر بخواهید زودتر این کار را انجام دهید مثل کودکی است که زود به دنیا آمده و تا آخر عمر همانطور بیمار خواهد بود، فایدهای نداشت. به هر حال این فشارها بر ما تحمیل میشد و ما هم آنها را پذیرفته بودیم.
به این ترتیب به مرحله تولید نورد گرم رسیدیم که سال 1372 بود. در آن سال دو مقوله مطرح بود که ناچار بودیم کارخانه را افتتاح کنیم. اول اینکه ماده واحده من تمام میشد. سال 1361 از مجلس ماده واحدهای به مدت پنج سال گرفتیم و در سال 1367 به مدت پنج سال تمدید شد که به مجری طرح فولاد مبارکه اختیار میداد فولاد مبارکه را بر اساس قوانین جاری مملکت نسازد بلکه بر اساس یک آییننامه که در دولت تصویب میشود ساخته شود. این آییننامه خاص بود و زمان داشت و در سال 1372 زمان آن تمام میشد. اگر میخواستم بر اساس قوانین جاریه کار کنم نمیدانستم چه کار کنم و اگر بر اساس قوانین گذشته انجام میدادم تمام کارهای گذشته من به نوعی تخلف به حساب میآمد که این اتفاق هم به نوعی افتاد. بحث دوم این بود که باید یک شرکت بهرهبرداری این کارخانه را اداره میکرد و ما باید سازمان بهرهبرداری و دستورالعملها، سیستمها، کمیسیون معاملات و... را ایجاد میکردیم. یعنی من باید با آییننامه قبلی کار میکردم و نمیتوانستم تولید کنم. من به عنوان مجری طرح، حق خرید داشتم اما حق فروش نه. یا من برای ساختن کارخانه و نه برای ماده اولیه تولید، حق نداشتم برای سرمایهگذاری ماده اولیه را خریداری کنم چون دفاتر قانونی ما سرمایهگذاری بود نه دفاتر سود و زیان. بنابراین باید وارد بهرهبرداری میشدیم و اگر این کار را نمیکردیم در داخل و بیرون گرفتار میشدیم. دیگر اینکه باید نیازها را اعلام میکردیم و قرارداد مصرف با برق و گاز منعقد میکردیم و مدیرعامل یک شرکت این کارها را باید در دفاتر قانونی یک شرکت در حال بهرهبرداری ثبت کند. اتفاق دیگری که در کشور افتاد و به ما بسیار صدمه زد و به نظرم هنوز این صدمات را تحمل میکنیم این بود که اقتصاد کشور ما با دلار هفتتومانی کار میکرد ولی شرایط اقتصادی بیرون از فولاد مبارکه دلار را به 300 تومان رسانده بود و احتمال میدادند که قیمت دلار به 700 تومان برسد. در حقیقت نظام نگران شده بود که اگر این اتفاق بیفتد شرایط اضطراری به وجود خواهد آمد. به همین دلیل تصمیم داشتند شرایط خاص انقباضی ایجاد کنند که آقای رفسنجانی داوطلب شد آییننامه تعزیرات حکومتی را پیادهسازی کند. ما در آن مقطع جزو کسانی بودیم که به خاطر شرایط داخل فولاد مبارکه و اینکه تجربه پیدا کرده بودیم که در حکومت چه اتفاقی در حال وقوع است، متوجه بودیم که در حال رسیدن به قلهای از صنعت مملکت هستیم و صنعت هر کشوری نجاتدهنده اقتصاد آن کشور است. اگر صنعت راهاندازی نشود، کشاورزی و خدمات هم راه نخواهد افتاد.
بر اساس حرفهایی که سیاسیون زدند و در سال 1370 با کمک چند نفر از افراد انجمن اسلامی فولاد مبارکه برای من در بازرسی رهبری پروندهسازی کردند و از آنجا این گزارشات از بازرسی کل کشور سر درآورد و از این سازمان در فولاد مبارکه مستقر شدند تا این تخلفات را بررسی کنند و چون تداخل بین بهرهبرداری و اجرای طرح را نمیتوانستند تشخیص دهند، تمام مسائل اجرای طرح را هم جزو بهرهبرداری بردند و آنقدر قانون بازرسی به آنها اختیار داده بود که میگفتند مجوزی را که مجلس برای مدت پنج سال به شما داده قبول نداریم و بر اساس قوانین جاری کشور محاکمه خواهید شد. یک مورد از تخلفات من 30 میلیارد تومان تخلف بود؛ پروژهای که طبق دفاتر 70 میلیارد تومان هزینه کرده بودم. به هر حال این مسائل ما را وادار کرد که وارد بهرهبرداری شویم. به هر حال این کارخانه به بهرهبرداری رسید و تا شهریور 73 به شرایط 500 هزار تن تولید رسیدیم. آنقدر قوانین و شرایط سخت شده بود که وزارتخانه هم از اینکه از من عرفانیان در فولاد مبارکه پشتیبانی کند ترسید. ظاهر کار به عهده آقایان شکرریز و لنکرانی بود اما بدون نظر آقای محلوجی امکانپذیر نبود. یا اینکه به هیچ وجه در دفاعیه من در دادگاهها کسی از وزارتخانه من را پشتیبانی نکرد و حتی یک کلام دفاعیه برای من ننوشتند. نوروز سال 1373 بود که یک کتاب گزارش به دست من رسید که بازرسی کل کشور تخلفات من را به رئیسجمهور اعلام کرده بود و رئیس دفتر ایشان هم نسخهای را برای آقای محلوجی فرستاده بود و ایشان هم فقط زیرنویس کرده و از من خواسته بودند به این اتهامات پاسخ دهم. من که حقوقدان نبودم که این موارد را خط به خط بررسی کنم و وکیلی هم نداشتم، ایام عید دفاعیهای خطاب به آقای رئیسجمهور نوشتم مبنی بر اینکه من مجری طرح فولاد مبارکه هستم، مجری قانون که نیستم. کارهای من طبق قوانینی خاص انجام شده و قرار بوده کارخانه بسازم. این نامه را که نوشتم اوضاع خرابتر شد. این نامه بدون اینکه رئیسجمهور نظر موافق یا مخالف بدهد به بازرسی کل کشور فرستاده شده بود و آنها هم اعلام کرده بودند آقای عرفانیان خودش اعتراف کرده که به قانون عمل نکرده است. بنابراین بازرسی کل کشور این دفاعیه را اقرارنامه دانست و پرونده من به دادگاه فرستاده شد. همزمان با این شرایط وزارتخانه به من ارز و ریال نمیداد. فقط برق و گاز و آب و راهآهن از داخل تامین میشد اما قطعات یدکی حتی در حد یک پیچ یا آجر نسوز در داخل کشور امکان تولید نداشت که همه اینها باعث میشد هزینههای ما به دلار بالا باشد.
در این مقطع چارهای نداشتم جز اینکه با یک تیر چند نشان بزنم. اینکه یا از کارخانه بیرون بروم، چون این پرونده متعلق به شخص من نبود و تخلفاتی ذکر شده بود که تمام فولاد مبارکه را درگیر کرده بود. بنابراین با خارج شدن از فولاد مبارکه این پرونده را با خودم بیرون آوردم. نهایت این بود که دیگر با فولاد مبارکه کاری ندارند و تقصیرات متوجه من است. دوم اینکه فضا تغییر میکند و کارخانه دوباره پشتیبان پیدا میکند که این اتفاق هم افتاد. آقای هراتینیک را قانع کرده بودم که جانشین من شود و ایشان راضی به این کار نمیشد، اما با اصرار من و اینکه تا یک سال در کنار ایشان خواهم ماند تا مسلط شود، در اصفهان برای ایشان منزلی خریداری کردیم و باز هم کارهای اداری را انجام میدادم. زمانی که به اهواز رفتم آقای شکرریز وقتی متوجه شد همسر بنده از تحولات اخیر بیخبر است با ایشان تماس گرفت و همسرم اعلام کرد قصد ندارد در تهران زندگی کند و میخواهد در مشهد باشد و در حقیقت همسر من با آقای شکرریز صحبت کرد که با من کاری نداشته باشند و بتوانیم در مشهد زندگی کنیم. چون ما 13 سال بود که در اصفهان در خانهای سازمانی زندگی میکردیم به هر حال ایشان با وعدههایی که به همسرم داد او را راضی به آمدن به تهران کرد چون با بیرون آمدن من از فولاد مبارکه موافق بودند اما نمیخواستند من را بنا به هر دلیلی رها کنند. چون واقعاً نمیخواستم در کار فولاد باشم تا تکلیف پرونده من مشخص شود تا بعد تصمیم بگیرم و نمیخواستم در وزارتخانه باشم اما آقای محلوجی اعتقاد داشت رفتن تو به معنای رفتن آبروی من و لطمه به وزارتخانه است. ایشان قائم مقامی خودش را به من پیشنهاد کرد و من به نوعی کاری را که امام رضا (ع) من را به آن مامور کرد انجام دادم و گفتم قائم مقام شرکت ملی فولاد میشوم بدون اینکه چیزی را متعهد شوم یا کاری به من ارجاع شود و عضو هیات مدیره فولاد هم بودم که میخواستم ادامه بدهم تا بعد بگویم چه شغلی را قبول خواهم کرد. اتاقی در کنار اتاق آقای شکرریز با منشی مشترک تا آمدن دولت بعدی داشتم. البته در دولت بعدی به هیچ وجه کار نکردم و زمانی که میدانستم آقای محلوجی وزیر نخواهد شد و آقای شکرریز و لنکرانی در راس کار نخواهند بود و به خودشان هم گفته بودم اما باور نمیکردند، من اعلام کردم که استعفا خواهم داد و خواستم که با آن موافقت کنند. به هر حال آقای محلوجی در روز آخر کاریاش استعفای بنده را قبول کرد و از روز بعد که ایشان وزیر نبودند دیگر به وزارتخانه نرفتم. روزی که قرار بود مراسم تودیع من باشد شکرریز نگران متن سخنرانی من بودند و میخواستند قبل از آن متن آن سخنرانی را ببینند تا جایی که شب قبل آقای سلیمانی را نزد من فرستادند و من اعلام کردم اگر تا این حد نگران هستید سخنرانی نمیکنم. اما نگران بحثهای من بودند. در نهایت با پرسنل خداحافظی کردم و بعد از مراسم آقای شکرریز از بنده خواست از کارخانه خارج شویم. (صبح همان روز هم قرار بود آقای محلوجی به کارخانه بیاید که به بهانه مریض شدن نیامد ولی همان روز در وزارتخانه حاضر شده بود.) به آقای شکرریز گفتم طبق قولی که به آقای هراتی دادهام باید یک سال کنار ایشان باشم تا بتوانند بر کار مسلط شوند. ایشان گفت آقای هراتی خودش اعلام کرده که اگر شما در اینجا باشید نمیتواند مدیریت کند. بنابراین من از کارخانه خارج شدم و فردا صبح هم از من خواستند منزل سازمانی را تخلیه کنم و خودرو مبارکه را هم تحویل بدهم و من مثل اسرا به تهران رفتم.