به گزارش میمتالز، زهرا و محمد، نونهالان ذوب آهنی در مجاورت میدان آهن، هنوز از ماشین پدرشان پیاده نشده فریاد میزدند بابا، بابا پس کی میریم تو کوره بلند، مگه نگفتی امروز میبینیم کجا کار میکنی... همین که ماشین ایستاد سریع پیاده شدند و گفتند بابا بزن بریم کوره بلند. چند قدم آن طرف تر، زینب کوچولو با همان لحن کودکانه میگفت، بابا، پس نبرد دیگه کجاست ما که پیاده شدیم. زهرا، محمد و زینب کوچولو بعد از دقایقی بازی با دوستان شان و ثبت عکس یادگاری در فضایی که فوارههای آب صورت شان را نوازش میکرد، دوباره بهانه کارخانه را گرفتند، بی تابی بچهها را تاب و تحملی نبود، رهسپار کارخانه شدیم.
کسی چشم از پنجره اتوبوس بر نمیداشت، بخشهای مختلف کارخانه، هدف اشاره پدران و مادران شده بود... صدایی میگفت رضا، دیدی بابا ریل قطاری که باهاش میریم مشهد رو ما اینجا تولید میکنیم، رضا جَستی زد و پیشانی پدرش رو بوسید و گفت باباجون واقعاً بهت افتخار میکنم، تو افتخار من هستی بابای زحمتکش من. چند صندلی آن طرفتر علی آقا از همکارن ذوب آهنی میگفت خانم، باتری کک سازی که تو خونه میگفتم، اینه ببین ما ساختیم تا آلودگی نباشه، خانمش گفت علی آقا، شما افتخار خانوادهای و این گفتگوها همچنان ادامه داشت...
تالار آهن مهیای برنامههای شاد و با نشاط شده بود، صدای دست و سوت فرزندان و همکاران در این محفل صمیمی قطع نمیشد و همه با همدلی، شور و شعف خاص از تماشای برنامهها به وَجد آمده بودند، اما حسین کوچولو همچنان در بغل مادرش به خوابی عمیق فرو رفته بود، شاید همان محل کار پدرش را در خواب میدید...
و، اما صرف ناهار در باشگاه قایقرانی و در کنار دریاچه معرف آن نیز خالی از لطف نبود، محیطی دلنشین و زیبا که خانواده ذوب آهن در جایی جای این مجموعه تفریحی مستقر شده بودند. از کنار یکی از خانوادهها که عبور کردم، خانمی میگفت همسرم، امروز مشقت تو را برای کسب رزق حلال با چشمانم دیدم، خداوند یار و نگهدارت باشد و دعای خیر ما همواره بدرقه راهت است و این گفتگوهای صمیمی همچنان ادامه داشت...
منبع: ذوب آهن اصفهان